جهت عضویت در شبکه اجتماعی نمیدونم و دنبال کردنِ Mohammad تمایل دارید ؟!
شبکه اجتماعی نمیدونم یک شبکه اجتماعی ِ قدرتمند ِ مبتنی بر وب است که کاربران آن میتوانند یک ارسال با طول بیشتر از 200 کاراکتر بهمراه تصویر، ویدئو، لینک و فایل داشته و با دنبال کردن کاربران، افکار و نظرات خود را با سایرین به اشتراک بگذارند. گروهها، کارمندان، همکاران و انجمنها با ایجاد یک شبکه اختصاصی قادر به ارتباط با یکدیگر بوده و به کمک تکنولوژی آراِساِس میتوانند تازه ترینها را پیگیری نمایند. شبکه اجتماعی نمیدونم توسط هر وسیلهی متصل به اینترنت از جمله تلفن همراه دنبالپذیر است!
پیج فیسبوک «سینمای فردین» به نقل از کتاب «خاطرات فردین» نوشت: وقتی در کلاس سوم پای صحبت معلم نشستم احساس کردم که سخت شیفته ی نقش ها و سایه روشنی هایی هستم که همیشه بر صفحات سپید دفترهای نفاشیم جلوه گر می شود.
در خانه، در کوچه، در کلاس درس، همیشه و همه جا دوست داشتم نقاشی کنم اما افسوس که این میل شدید من دوبار مورد حمله ی سخت و کشنده ی معلمین و مربیانم قرار گرفت و درمانده و بیچاره از نقاشی ترسیدم و آن را بدور انداختم، اما خدا می داند که همیشه به نقاش ها و صورتگر ها غبطه خورده ام و همیشه دلم می خواسته که قلم را از دستشان بگیرم و آن را زیر لگد هایم خرد کنم... آخر مگر من چه گناهی کرده بودم که نمی بایست نقاش می شدم. سال سوم دبستان «ترقی» بودم. ساعت دوم یک صبح پنجشنبه بود... نقاشی داشتیم... معلم ما خانمی بود به نام خانم «هاشمی»... ایشان طرحی روی تخته سیاه کشید (گویا طرح یک لیوان بود) و بعد با لحنی تند و خشن به بچه ها دستور داد که از روی آن بکشند... برای من کشیدن یک لیوان کار ساده یی بود، به همین لحاظ بدون توجه به ایشان سرگرم کشیدن منظره یی شدم که درست یک ساعت پیش نمونه ی جاندارش را دیده بودم. وقتی از خانه به مدرسه می آمدم، هوس کردم از پنجره همسایه مان بالا بروم و دوست همکلاسیم را صدا کنم... اما از پشت شیشه، به جای او پدر و مادرش را دیدم که همدیگر را در آغوش گرفته بودند این منظره که برای من کمی خنده آور بود فکر مرا تا مدرسه و تا کلاس نقاشی، مشغول کرد تا جایی که به جای کشیدن لیوان، عکس آن دو را کشیدم که برهم پیچیده بودند. من سرگرم نقاشی بودم که ناگهان احساس کردم که انگار در یک بیابان قرار گرفته ام.
نه صدایی شنیده می شد و نه کلامی به زبان می آمد. یک لحظه تصور کردم در کلاس درس نیستم بلکه در کویری که در آن پرنده پر نمی زند مشغول نقاشی شده ام. سرم را بلند کردم خانم معلم نبود به راست و به چپ خیره شدم. باز هم ایشان را ندیدم، به بچه ها نگاه کردم، همه آنها مرا می پاییدند، به بالای سرم نگاه کردم... خانم معلم با چشم های از حدقه درآمده به نقاشی من نگاه می کرد و از شدت عصبانیت مشغول جویدن لبهایش بود. برای اینکه خودم را لوس کرده باشم تا شاید تخفیفی در مجازاتم بدهد گفتم: خانم هاشمی، این از لیوان قشنگتر است مگر نه. و خانم هاشمی، به جای هر جواب دیگری که لازم بود به کودک نه ساله ای مثل من داده شود، گوشم را درست 180 درجه پیچاند و مرا کشان کشان به دفتر برد. از بخت بد آن روز آقای مدیر «آقای میرخانی» نبود و خانم ناظم که اصولا از من کینه ای شدید در دل داشت، بعد از یک محاکمه صد در صد عادلانه! مرا به وسط حیاط برد و پس از یک ساعت ایستادن زیر آفتاب سوزان اردیبهشت، وقتی زنگ زده شد در حضور همه بچه ها پاهای مرا آماج ضربات ترکه های آلبالو کرد و من بیهوش شدم.
پیج فیسبوک «سینمای فردین» به نقل از کتاب «خاطرات فردین» نوشت: وقتی در کلاس سوم پای صحبت معلم نشستم احساس کردم که سخت شیفته ی نقش ها و سایه روشنی هایی هستم که همیشه بر صفحات سپید دفترهای نفاشیم جلوه گر می شود.
1391/12/30 - 23:31در خانه، در کوچه، در کلاس درس، همیشه و همه جا دوست داشتم نقاشی کنم اما افسوس که این میل شدید من دوبار مورد حمله ی سخت و کشنده ی معلمین و مربیانم قرار گرفت و درمانده و بیچاره از نقاشی ترسیدم و آن را بدور انداختم، اما خدا می داند که همیشه به نقاش ها و صورتگر ها غبطه خورده ام و همیشه دلم می خواسته که قلم را از دستشان بگیرم و آن را زیر لگد هایم خرد کنم... آخر مگر من چه گناهی کرده بودم که نمی بایست نقاش می شدم. سال سوم دبستان «ترقی» بودم. ساعت دوم یک صبح پنجشنبه بود... نقاشی داشتیم... معلم ما خانمی بود به نام خانم «هاشمی»... ایشان طرحی روی تخته سیاه کشید (گویا طرح یک لیوان بود) و بعد با لحنی تند و خشن به بچه ها دستور داد که از روی آن بکشند... برای من کشیدن یک لیوان کار ساده یی بود، به همین لحاظ بدون توجه به ایشان سرگرم کشیدن منظره یی شدم که درست یک ساعت پیش نمونه ی جاندارش را دیده بودم. وقتی از خانه به مدرسه می آمدم، هوس کردم از پنجره همسایه مان بالا بروم و دوست همکلاسیم را صدا کنم... اما از پشت شیشه، به جای او پدر و مادرش را دیدم که همدیگر را در آغوش گرفته بودند این منظره که برای من کمی خنده آور بود فکر مرا تا مدرسه و تا کلاس نقاشی، مشغول کرد تا جایی که به جای کشیدن لیوان، عکس آن دو را کشیدم که برهم پیچیده بودند. من سرگرم نقاشی بودم که ناگهان احساس کردم که انگار در یک بیابان قرار گرفته ام.
نه صدایی شنیده می شد و نه کلامی به زبان می آمد. یک لحظه تصور کردم در کلاس درس نیستم بلکه در کویری که در آن پرنده پر نمی زند مشغول نقاشی شده ام. سرم را بلند کردم خانم معلم نبود به راست و به چپ خیره شدم. باز هم ایشان را ندیدم، به بچه ها نگاه کردم، همه آنها مرا می پاییدند، به بالای سرم نگاه کردم... خانم معلم با چشم های از حدقه درآمده به نقاشی من نگاه می کرد و از شدت عصبانیت مشغول جویدن لبهایش بود. برای اینکه خودم را لوس کرده باشم تا شاید تخفیفی در مجازاتم بدهد گفتم: خانم هاشمی، این از لیوان قشنگتر است مگر نه. و خانم هاشمی، به جای هر جواب دیگری که لازم بود به کودک نه ساله ای مثل من داده شود، گوشم را درست 180 درجه پیچاند و مرا کشان کشان به دفتر برد. از بخت بد آن روز آقای مدیر «آقای میرخانی» نبود و خانم ناظم که اصولا از من کینه ای شدید در دل داشت، بعد از یک محاکمه صد در صد عادلانه! مرا به وسط حیاط برد و پس از یک ساعت ایستادن زیر آفتاب سوزان اردیبهشت، وقتی زنگ زده شد در حضور همه بچه ها پاهای مرا آماج ضربات ترکه های آلبالو کرد و من بیهوش شدم.